یک سکانسی هست در آژانس شیشهای
که سلمان، پسر حاج کاظم، میآید دم در آژانس تا مدارک پدرش را تحویل بگیرد. سلمان
میگه اینجا چه خبره؟ حاج کاظم میگه خودت همه چیو دیدی. بعد سلمان به پدرش نگاه
میکنه و میگه مامان میگه من شما رو نمیشناسم، حالا اومدم بشناسم. یه کم دیگهم
میگه بابا تو از من بدت میآد؟ بعد پرویز پرستویی هم یک چیزهایی میگه و بعدش
سلمان دستشو میآره جلو انگار که بخواد یه جور خاصی دست بده. (یه جوری شکل یه مدل
دست دادن انگلیسی که یه بار یه آدم انگلیسدیدهای برام تعریف میکرد.) حاج کاظم
دستشو میگیره و باهاش مچ میندازه. اینجا موسیقی عجیبی پخش میشه. یه جور سوزناک.
هر بار این سکانسو میبینم اینجاش که میرسه دلم از جا کنده میشه. دلم میره دوازده
سیزده سال پیش. اون روزهایی که با بابام خوب بودیم. شاید بیشتر از شیش هفت بار این
فیلمو این سکانسو دیدم. عین همهشو به اینجا که میرسه گریهم گرفته. اصن فیلم
داره یه چی دیگه میگه ها. چیزای سطحی و عمیق دیگهای و داره تعریف میکنه. جانبازا،
فراموش شدن ارزشهای دفاع مقدس، منفعتطلبی و نون به نرخ روز خوریِ یه عده کاسهلیسِ
همیشگی، دستاوردهای گفتمان جنگ، دستاوردهای گفتمان تساهل و تسامح و بگیر برو
بالا. من همهی اینا رو ول کردم یاد خودم و بابام میافتم. بعد مچ که میندازن
ضربان قلبم تندتند میزنه و انگار دارم بدبخت میشم. یه نگاهی میکنه بهروز شعیبی،
یه نگاهی ها. کینه و محبت و ستایش قاتیه. روزایی که با بابام خوب بودم یه فاز دیگهای
بود. آدم حسابم میکرد. شاید الآنم بکنه ولی فکر نکنم. اصلا نمیدونم یهو شد یا کمکم.
بالاخره یه چیزایی شد تا رسید به اینجا که دیگه اصلا همو نمیبینیم مگر پای سفرهی
شام. اونجام باز به هم نگاه نمیکنیم که. سر پایین، شام بخور، بشقاب بذار بالای
پیشخون آشپزخونه، خدافظشما. احتمالا به این نتیجه رسیدیم که این مدلی جفتمون راحتتریم.
الآن که نگاه میکنم، میبینم من خیلی درگیر رابطه با بابام بودم. رفتم روانپزشک،
روانشناس. اون وقتا که همهش با هم تنش داشتیم رفتم دکتر معده، قلب، اکو، هولترمونیتورینگ.
شبا خواب ببین، و بمیره نه، نمیره و این چیزا. حالا کار نداریم. مهمش اینجاس که الآنم
که ظاهرا کاری به هم نداریم، همهی اینایی که گفتم تا هنوز ادامه داره، فوقش به یه
شکل دیگه. نه که بگم انتظار داشتم همه چی یادم بره و حالم خوب شه. اما دیگه توقع
نداشتم هنوز این سکانس آژانس چنان به گریهم بندازه که تا یکی دو ساعت تو حال خودم
نباشم.
کِی با ما راه میآید جون مادرش؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر